سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزنوشت

اندرونی با تکان های خفیف

    نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قدیم تر ها برای پیدا کردن راه زندگی کردنم و احساس خوب و راه درست، روحم

در تلاطم بیشتری بود. اما حالا انگار آرام گرفته.

شبیه مریضی که به کما رفته هرازچندگاهی علائم حیاتی از خود نشان می دهد.

و مثلا می گویم برگردم مدرسه قرآن..

بروم فلان سیرمطالعاتی را بخوانم..

بروم فلان مطلب را گوش بدهم..

بروم فلان کار را یاد بگیرم.

و همه فکر ها در همان مرحله فکر می ماند

خودم را مجبور نمی کنم

و معدود روزهایی در ماه چند صفحه کتاب می خوانم.

چند صفحه قرآن.

و آن لحظه ها فکر می کنم دیگر درست شده ام..

بعد خودم هم می گویم با دست روی دست گذاشتن کار درست نمی شود.

اما وقتی به اینکه کاری انجام دهم هم فکر می کنم، می گویم خب کدام کار؟

و این "قاسق اذا وقب" من سال هاست که ادامه دارد.

و مقصد را پیدا نمی کنم که بتوانم حرکت کنم.

اگر مقصد خداست، راه آن برای من چیست؟

و اگر راه برای هرکس فرق دارد؛ چرا نمی توانم روزنه علاقه ام را پیدا کنم؟

و آیا اصلا آن عشق به انجام کاری وجود دارد؟ یا ساخته ذهن خودمان است؟


اندرونی با زخم کهنه

    نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دیشب به این نتیجه رسیدم که آن بغض کودکی که پشت در اتاقم گلویم را چنگ می زد حالا تبدیل به

غده ی دائمی ای شده است که غم های پدر و مادرم و مشکلات حل نشده اشان آن را تبدیل به اشک

می کند. از اشک بدم می آید چون مادرم بارها آن را با جمله جگرسوز تنهایی اش تقدیممان کرده.

از اینکه شبیه او باشم فرار می کنم. چون هرچه قدر تلاش کردم برایش دختری باشم که می تواند جای

نداشته هاش و غم هایش را پر کنم نشد. حتی حالا که بزرگ تر شده و قرار است خودم مادر شوم و

احساس کردم می تواند به من تکیه کند، به من گفت که مهره ی دیگرانم. که واسطه ام. که مقابلشم.

ته این قصه نمی دانم چند شکلات غصه دیگر لای زروق پیچیده تقدیممان کند ولی فهمیدم وقتی کسی

کمک نمی خواهد؛ تو را غم خوار خود نمی داند؛ کمک کردن به او برایش هیچ احساس خوشایندی ندارد.

اگر می توانستم در جزیزه ای جداگانه پدر و مادرم را قرار دهم احتمالا این کار را می کردم تا این دنیای

دون به پایان برسد و آرامش به هردوشان برگردد.

خودخواهی است اگر بگویم یک جاهایی مشکل برایم مهم نبوده .. و فقط می خواستم اثبات کنم

می توانم.

اما واقعا همین است.

همه عمر دنبال این حرف بوده ام.


اندرونی غمگین

    نظر

هرچه بزرگتر شدم آدم غمگین تری از خودم ساختم.

شکست برایم ته دنیاست. شاید به خاطر همین هم وقتی یک روز غذایم خوشمزه نیست

حالم گرفته ست.یا چون در رشته درسی ام موفق نیستم دیگر موفقیت را در کار دیگری

جست و جو نکرده م.آدم موجود پیچیده ایست. وسط تحلیل دیگران یاد عیب های خودت می افتی.

اینکه تو چند برابر آنها از آن ماجرامی ترسی. ترس زاییده ی مزخرفی است. اگر یک چیز باشد

که بخواهم آن را قلع و قمع کنم همین ترس است.دوست دارم تا ته ریشه اش تا ته نسلم بسوزد.

دنیا برایم عایدی ندارد. اگر بخواهم به آن حدیثی که مضمونش تجارت در دنیا و سود

برای آخرت است اشاره کنم باید بگویم من کسب و کاری راه نینداختم.

شبیه آدم هایی که به آنها می گویم چرا در دنیا کسب و کار ندارند من 

همین حال را برای آخرتم دارم.

موجود غمگینی هستم که راه زندگی ام را اگر هزار بار به من نشان داده باشند

که قطعا داده اند من به آن گفتم نه.

موجودی که حالا وسط بیایان بی آب و علف عمرش تنبلی را انتخاب کرده.

خودم را می توانم تصور کنم. 

می توانم بگویم شبیه چه کسانی شده ام.

همان ها که ازشان متنفرم.

بی کارها. تنبل ها. 

*

از همایش والدین آسیب رسان همین بس که امروز وقتی در غم های الکی

ساخته خودم شنا می کردم 

گفتم اگر یک بچه داشتم چه؟

یا وقتی خودم را در تلاش برای ارتباط می بینم

و در جمع ها دست و پا می زنم می گویم اگر بچه ام بود چه؟

و از وسط حسادت هایم که نگویم...

امیدوارم طفلم زمانی به این دنیا بیاید که قلب من از حسادت و حقارت پاک شده باشد.

روحم از بیهوده گردی نجات پیدا کرده باشد

و زبان و جانم به دعا انس گرفته باشد

*

پ.ن: به مشهد چند روز آینده امیدوار، محتاج و حریصم.

پ.ن 2: پرنده ای که به غیر تو آشیانی ندارد کجا رود...؟


اندرونی زخمی

    نظر

همیشه فکر می کردم تنها جایی که می شود از این دنیا به آن پناه برد مادرم باشد.

آنجایی که مراقبم باشد، بی قید و شرط دوستم داشته باشد و برایم امن باشد..

اما این طور نبود.

مادرم از حرف ها و کارهای من به هم می ریزد.

چیز هایی که برایش تعریف می کنم یکجا مشکل ساز است.

دلیل آوردن بی فایده است

دلیل خواستن غیرمنطقی است

وقت هایی که با او حرف می زنم تمام رگ های اعصابم منقبض و خونی است.

در حملات "نمی شود با تو دو کلمه حرف زد..." یا "همیشه خوش باشی" غمگین ترینم..

مادرم کوه بی پایان مشکلاتی است که مسبب آن پدرم بوده. با سکوت و ناتوانی اش.

پدری که من دوستش داشتم و همین دوست داشتن، دلیل دیگری برای مقابله مادرم با من.

من از یک جایی که نمی دانم چندسالم بوده دست از مبارزه رابطه ساختن برداشته ام.

از یک جایی گریه های مادرم زخم عمیق پرخون روحم را خونی تر نکرده.

فکر می کنم  تا یک جایی این روزها خوبند. آخرش دست مادرم به میز کوبیده می شود و به من می گوید

تو چرا این قدر بی عقلی..

شاید هستم. نمی دانم چرا انتخاب هایم فرجام درستی ندارد. شاید بهتر بود خاله ام را به جای عمه ام انتخاب می کردم..

آدم های امن زندگی من همان هایی هستند که مادرم از آنها عصبانی است. 

و به خاطر اتفاقات پیرامون از اینکه مرا در نقطه ای از ارتباط با آنهایی که عصبانی اش کرده اند می بیند از من ناراحت می شود.

حقیقت این است که مادرم برای من امن نیست.. همان کانون استرسی است که نمی دانم بعدا چه می شود.

*

چند وقت پیش کتابی می خواندم که در آن دختر برای مادرش همه ماجراهایی که داشت تعریف می کرد.

برایم عجیب بود.

من همیشه دوستانی داشتم که مادرم حتی اسمشان را یادشان نمی ماند

آنهایی که نمی دانست عمق صمیمت ما چه قدر است

من همیشه رابطه امن با مادرم را جای دیگری جستجو کرده بودم

مثل تشنه در پی آب

*

امروز همایش والدین آسیب زننده را شرکت کرده ام.

چون خودم ، رفتار ها و مشکلات دیگران با من حاصل آسیب های حل نشده والدینم است.

از مکالماتشان تا رفتار و گریه هاشان.

شاید یک روز جریان این آسیب زدن ها قطع شود و آدمی که در کنار من و در فضای خانه مان بزرگ شود آدم سالمی باشد.


اندرونی

    نظر

توی جمع های آدم عجیبی هستم.

تنها هدف من در جمع خنداندن است. وقتی کسی به حرف هایم می خندد انگار درست راه را رفته ام.

توی جمع های چند نفره چندین نفر را در ذهنم کنار می گذارم و صمیمی تر ها را زیر نظر می گیرم و

وقتی حرف می زنم تمام حالت چهره آن ها را زیرنظر می گیرم. اگر خندیدند، درونم می گویم:"درست!"

گاهی فکر می کنم شخصیت حال حاضر من مال خودم نیست. تاثیر گرفته از آدم هایی است که یک زمان

آن ها رفیقم بوده اند. مثلا همین ویژگی خندادن را لیلا  زمان مدرسه خوب بلد بود.

و انگار من لیلای درون پیدا کرده باشم..

احتمالا همه آدم ها از اینکه به آنها توجه شود خوشحال شوند. اما من نسبت به این موضوع حریصم.

تک تک دوران های زندگی ام را که به آن فکر می کنم، یک جایی من از تحسین و تشویق و تایید

در حال لذت بردن بودم.

یک جایی توی ذهنم من آدم موثر،باهوش و معروفی بوده ام که همه دوستش داشتند..

یک جایی توی ذهنم من همیشه برتر بوده ام. همیشه در صمیمیت با یک فرد به خصوص

من صمیمی تر بوده ام..

یا در گفتن ماجرای های زندگی من عاقل بوده ام که نگفتم..

یا در زمینه های مختلف من خاص بوده ام..

احساس خاص بودن.. متفاوت بودن.. یک چیز دیگر بودن..

این احساسات در همه جا به جز زمان حرف زدن با ائمه با من بوده..

 ذهن من آلوده به تکبر عمیقی است

و  شدیدا اعتیاد به گرفتن توجه دیگران دارد..

ذهنم مرا به راه خطایی می برد..